کاروانسرا
ابراهیم اَدهم ازعرفای قرن دوم هجری روزی که پادشاه بلخ بود،بارعام داده ،همه را نزدخود می پذیرفت.همه بزرگان کشوری ولشکری نزد اوایستاده وغلامان صف کشیده بودند. ناگاه مردی باهیبت ازدر درآمدوهیچکس راجرأت ویارای آن نبودکه گوید:« توکیستی؟ و به چه کاری می آیی؟»
آن مرد،همچنان آمدوآمدتاپیش تخت ابراهیم رسید.ابراهیم بر سر او فریاد کشید وگفت: این جا به چه کار آمده ای؟
مرد گفت:«این جا کاروانسرا است ومن مسافر. کاروانسرا،جای مسافران است ومن این جافرودآمده ام تا لختی بیاسایم.»
ابراهیم به خشم آمدوگفت:«این جاکاروانسرا نیست، قصرمن است.»
مردگفت:« این سراپیش ازتو،خانه که بود؟ » ابراهیم گفت : « فلان کس » گفت :«پیش ازاو،خانه کدام شخص بود.» گفت :«خانه پدرفلان کس ».گفت:آن هاکه روزی صاحبان این خانه بودند،اکنون کجا هستند؟ گفت:«همه آن ها مردندواین جا به ما رسید.»
مردگفت:«خانه ای که هرروز،سرای کس است وپیش ازتو،کسان دیگردرآن بودند ،وپس ازتوکسان دیگری این جا خواهند زیست،به حقیقت کاروانسرااست، زیرا هرروز وهر ساعت ،خانه کسی است.»
ابراهیم، ازاین سخن ، دراندیشه فرورفت ودانست که خداوند ،اورابرای این جا ویا هرخانه دیگری نیافریده است. باید که دراندیشه سرای آخرت بود، که آن جاآرامگاه
ابدی است ودر آن جا،هماره خواهیم بودوماند.
پیش صاحب نظران ، ملک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که زملک آزاداست